ایلیا جیگرایلیا جیگر، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 9 روز سن داره

بابایی ♡ ایلیا ♡ مامانی

من و ایلیا(بابایی هم مسافرت)

  این چند وقتی که بابایی تشریف بردن سفر من به همراه شما دست به کارهای مهمی زدیم یکیش همین طراحی یک شهرک در تراس خونه تمرین  موسیقی در حد  اعلاء تازه شجریان هم تشریف دارین چَه چَه میزنی بیا و ببین اینجا هم  شما یک  استاد دانشگاه هستید و از دانشجوتون که مامانی باشه درس میپرسین اینجا هم شما به مامانی کمک کردی که برات کلوچه خرمایی بپزم و شمکت طاقت نداره همش میگه کلوچه میخوام این عکس صرفا برای پز دادن گذاشتم ایلیای شمکو میگه : مامانی اجازه میدی یک عدد بردارم . من هم اجازه دادم و شما یک عدد به قول خودت برداشتی و دا...
20 بهمن 1393

ایلیا نگو یه باغبون دسته گل

یه چند وقت بود که دلم میخواست احساس مسوولیت درک بکنی و یاد بگیری بنابر این به همراه بابایی تصمیم گرفتیم برات گل و گیاه بکاریم و شما هم مسوولیت ابیاری اونارو به عهده بگیری رفتیم نمایشگاه و خاک ,گلدون وتخم سبزی تهیه کردیم برای شما عشق  مامان و بابایی و الان شما تبدیل شدی به یه باغبون با مسوولیت و یه محافظ منابع طبیعی یه باغبون نمونه همیشه باید بخنده تا گل و گیاهاش کیف کنن معلومه از تصویر دیگه            اینا هم دو تا نهال لیمو ترش هستند که دایی بابایی زحمتشو کشیدن فدای اقا باغبونم با این...
29 آبان 1393

ایلیاو محرم امسال دریک نگاه

اینجا شما پسر گل مامانی توپک خرمایی که نذر حضرت ابوالفضل(ع) داری میبری که پخش کنی قشنگم نمایشگاه عاشورا بابایی و شما در حال شمع روشن کردن     اینجا دیگه آخر جو گیریه بابایی و دوستاش اینجا نذریشون درست کردن تحت نظارت شما البته پسر مامانی کمک هم کردن نذرت قبول   اونقدر هوا سرد بود که شیر داغ سر کشیدی و داغ داغ نوش جان کردی   مراسم شام غریبان   اینم نذری امسال محرم قیمه امام حسین(ع) روز عاشورا که بابایی به همراه همسایه ها تو ساختمون درست کردن  ایشالله قبول باشه ...
19 آبان 1393

دیدار یهویی از باغ وحش

امروز صبح تا صدای تایمر گوشی بابایی بلند شد شما هم از خواب بلند شدی و هرجور که بود نذاشتی بابایی بره سر کار و بابایی هم از خدا خواسته زنگ تایمر خاموش کرد و یه اس ام اس هم به همکار زد که آقا ما امروز  تشریف نمیاریم و خوابید صبح ساعت نه که همگی از خواب بلند شدیم بابایی یه کارت نیم بهای پارک ارم و تحویل ما داد و گفت امروز بریم باغ وحش چون ایلیا جون ما تا حالا باغ وحش نرفته ,ما هم از خدا خواسته بعد از خوردن یه صبحانه خیلی خوشمزه سه نفری شال و کلاه کردیم و چون به هوای پاییز هم هیچ اعتمادی نیست لباس گرم و کلی خوراکی برداشتیم و راهی مترو شدیم تا ایلیا جون که عاشق قطار کمی قطار سواری کنه.از ایستگاه متروتا درب ورودی ...
22 مهر 1393

پسملی سی و چهار ماهه من عشق من

پسر خوشگل  مامانی الان دیگه تو س ی و چ ه ا ر ماهگیت هستی خیلی بلا و شیطون شدی کلی دیگه حرف میزنی حرفای با مزه ,مثلا همین امروز به بابایی میگی بریم دستشویی رفتی اونجا نمیدونم چه ادا و اصولی از خودت در اوردی که بابایی میگه ایلیا خیلی فیلمی بعد شما میگی نه من ایلیایم بابایی باز میگه فیلمی باز شما میگی نه من ایلیایم دیگـــــــــــــــــــــــــــه بابایی میگه بله ایلیایی ولی ایلیای فیلم دوباره شما میگی :فیل من فیلم  من فیلم  بزار خودم بشورم خودم بشورم بچمون دیگه بزرگــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ شده میخواد دیگه میره دستشویی خودش خودش بشوره قابل توجه خاله ای پارا. ...
15 مهر 1393

پسر سی و سه ماهه شیطون بلا ی من و بابایی

پسر نگو از دست گل هم اونور تر  چطور حالا میگم !!!!!!چند روزه  که شما شدیدا بیمار شدی گوش و گلوت عفونت کرده و تبت هم بالا رفته طبق معمول رفتیم پیش  دکترت دکتر ضیایی که خیلی ماهه دارو داد و برای اشتهای جنابعالی که در اثر بیماری کم اشتها شدین  یه اشتها آور خوب هم تجویز کرد قد و وزنت گرفت که قدت از عالی هم اونور تر بود خود دکتر گفت ماشالله قد بلندی ولی وزنت چندان رضایت بخش نبود آخه سیزده و نیم کیلو هم شد وزن پسر .دیشب طبق معمول دیدم که چرک خشک کنی که دکتر برات تجویز کرده باعث شده که به قول خودمون کمی پی پی شل بشه زودی این دارو به تجویز خودم که یه پا دکترم کنسل کردیم رفتیم سراغ امپولای قشنگ و نانازی و ساعت دوا...
23 شهريور 1393

چند تا یادگاری از عشقم

عزیزم مامان پسر قشگم این چند وقت کنجکاویت خیلی زیاد شده بود از بچگی عادت داشتی زیاد سوال میکردی به طوری  که منشی مطب دکتر ضیایی شما رو با همون لحن این چیـه میشناسه  تا چند وقت پیش توجه مارو سمت یه چیزی اینجوری جلب میکردی و میگفتی گو کون این چیه دیدی توپــه  .گو کون یعنی نگاه کن . یا صدامون میکنی مامانی مامانــــــــــی این چیه؟ بعد من باید بشینم کامل توضیح بدم این چیه مثلا زمانیکه میریم پمپ بنزین تا بنزین بزنیم برات توضیح میدم که ِام اِما همون ماشینا (( شما به ماشین میگی اِم ِام )) گرسنه میشن و دیگه نمیتونن راه برن برای همین باید بهشون هام بدیم غذا بدیم بابایی با این لوله ها بهشون میاد اینجا هام میده ....
21 ارديبهشت 1393

دلم تنگیده بود گفتم بیام سخنرانی چیه مشکلیه!!!!

پسر قشنگم چقدر لذتبخش که هر روز شاهد بزرگ شدنو بالیدنت هستم از این بابت خدای مهربونم هزاران بار شاکرم تو این چند وقت حرف زدنت شده مثل بلبل اصلا زدی رو دست بلبل همچین چهچهه میزنی که بیا ببین گاهی اوقات کلمات سختی بیان میکنی که هم من و بابایی هم اطرافیان تعجب میکنیم که این کلمه برای ما سخته چه برسه به شما ولی خوب پسر من باهوش دیگه . به مدل لباس پوشیدنت خیلی توجه میکنی مخصوصا به اشکالی که روی لباست هست چند روز پیش رفتیم برات کفش تابستونی خریدیم آخه کفشات خیلی کوچیک شده بود  به همه ی کفشای تو ویترین دست زدی و اونی که از همه خوشاب و رنگ تر بود انتخاب کردی به شما میگم مامانی این کفش دخترونس ولی برات مهم نیس...
5 ارديبهشت 1393