ایلیا جیگرایلیا جیگر، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 9 روز سن داره

بابایی ♡ ایلیا ♡ مامانی

پسر یازده ماهه مامانی

پسرک م یازده ماهه شدی خدایا شکرت تو این ماه شما تلاشتوبرای ایستادن بیشتر کردی و روز به روز پیشرفتت بیشتر میشه گاهی اوقات میای   داخل آشپزخونه و از سر و کو ل من بالا میری و سعیمیکنی که خودتو رو پا نگه داری این عادتت که ما رو مجبور میکنی زیر بغلتو بگیریم تا شما بتونی راه بری یا به توپت ضربه بزنی یا داخلاتاقت بری و با عروسکات سلام و احوالپرسی کنی هنوز پا بر جاست خیلی به راه رفتنعلاقه داری تقریبا یه ده ثانیه ای خودتو   روی دو پا نگه میداری بدون اینکه جاییو بگیری تازه یه چند تاقدم هم بر میداری ولی هنوز نمیتونی خوب تعادلتو حفظ کنی بلند شدنت مثل وزنهبردارهاست اول روی دو پا میشینی بعد بلند میشی و دستاتو ...
11 مهر 1392

عقیقه

یکسال پیش نذر کردیم که گوسفند عقیقتو در ماه محرم قربونی کنیم و  دقیقا روز 5 شنبه سوم اذر ماه و هشتم محرم گوسفند عقیقه رو گرفتیم و  قربانی کردیم بابایی صبح زود رفت و گوسفند با تمامی شرایطی که باید داشته باشه  انتخاب کرد آقایی هم که اونجا بود دعای مخصوص به عقیقه رو خوند و کار تموم شد فقط موند مراحل پخت که  مادر جونی مامان بابایی زحمت کشیدن و درستش کردن  و وقتی که گوشت پخته شد به کمک عمو محسن همسری خاله فتانه تموم استخونارو جدا کردیم و گذاشتیم توی یه پارچه سفید و بابایی برد یه جای مطمئن و دفنشون کرد گوشتش هم همون روز بین مردم تقسیم شد ایشالله خدا ازمون قبول کنه و گل پسری مامان همیشه سالم و سلامت باشه ...
11 مهر 1392

ایلیای یک ساله ی خوردنی

یکسال پیش بود هنوز زیاد دورنشده صبح زود من با تمام اضطرابی که از شب پیش داشتم با خودم یدک میکشیدم وطبق معمول بیخوابی هم مهمون چشمام بودساک وسایل چک کردم و به همراه بابایی آماده شدیم که بریم بیمارستان مامان بابایی و مامانی خودم هم ما رو تنها نزاشتن و همراه ما اومدن تا دلگرممون کنن  فاصله خونه تا بیمارستان زیاد بود پس صبح زود راه افتادیم وساعت 8 اونجا بودیم تا نوبت من برسه . ساعت شد 11 چقدر انتظار سخته اونم وقتی منتظر یه فرشته باشی تو دلم قند اب میشد لحظه دیدار نزدیک بود وقتی آماده شدم برم اتاق عمل بادو تا مامان جونا خداحافظی کردم کلی هم گریه کردم حالا این وسط فیلمبردار هم داره از تموم صحنه ها ف...
11 مهر 1392

☆پسر بیست و یک ماهه مامان☆

ایلیا جون م بیست و یک ماهگیت مبارک باشه عشقم پسرک عزیزم تو این ماه حرف زدنت خیلی ریاد شده با حرکات دست و صورت و ایما و اشاره خیلی حرف میزنی و جملاتی میگی که گاهی اوقات هر چقدر هم من و بابایی تلاش میکنیم بفهمیم نمیشه که نمیشه تو بحث هایی که ما بزرگتر ها وقتی دور هم جمع میشیم راه میندازیم شرکت میکنی و اون وسط کلی نظر میدی . عاشق بیرون رفتنی بعضی وقتا به شما میگم بخواب بیدار شدی میریم بیرون اتفاقا شما میخوابی و وقتی بیدار شدی سریع میگی بیریم جالبه که یادت میمونه . الان هر جایی که یه بار رفته باشی قشنگ یادته و حتی دلیلی که به خاطرش به اون مکان رفتی هم یادته. بعضی وقتا اگه بستنی یا پسته تو خونه ن...
10 شهريور 1392

بیست ماهگی

بیست ماهگیت مبارک شیرین م ایلیا جون مامان دیگه پسر بزرگی شدی بیست ماهه شدی عزیز دلم و خیلی خیلی هم شیطون و کنجکاو اونقدر  کنجکاو که با اینکه ممکنه برات ضرر داشته باشه اما به کارت ادامه میدی باید حتما به هدفت برسی پشتکارت زیاده . حرف زدنت هم خیلی زیاد شده  تند تند و پشت سر هم حرف میزنی و بالاخره منظورتو میرسونی یه عالمه شعر بلدی البته آهنگهای کامران و هومن که کامل بلدی و اجرا میکنی.  به تازگی یاد گرفتی که شیر اب دستشویی و حموم باز و بسته کنی و دیگه اونا هم از دست تو به ال امان در اومدن  میخواستم از پوشک بگیرمت اما علاقه ای نشون ندادی ولیییی چیشتو تو دستشویی میکنی  منتظر  اون روز ...
10 مرداد 1392

نوزده ماهگی

       نوزده ماهگیت مبارک ایلیا جون پسر عزیزم روز ب روز داری بزرگتر و آقا تر میشی دل و قلوه مامان و بابا چند روز پیش رفته بودیم خونه خاله طاهره وقتی رسیدیم که ساعت 4 بعد از ظهر بود امیر حسین پسر خاله طاهره هم که دو ماه از شما بزرگتره  خواب خواب بود تا رسیدیم شما رفتی بالای سرش که بیدارش کنی با هم بازی کنین  اما  امیر بیدار نشد  نیمساعت بعد که بیدار شد شما تو سالن پذیرایی بودی تا دیدی بیدار شده داد زدی دلام دلام بعد لبتو غنچه کردی و بوس فرستادی کلی حرف زدی من و بابایی کلی تعجب کردیم و بعد خندیدیم  امیر که خواب الود بود و کمی هم خجالت کشیده بود. ب...
9 تير 1392