نوزده ماهگی

    
  نوزده ماهگیت مبارک ایلیا جون

پسر عزیزم روز ب روز داری بزرگتر و آقاتر میشی دل و قلوه مامان و باباچند روز پیش رفته بودیم خونه خاله طاهره وقتی رسیدیم که ساعت 4 بعد از ظهر بود امیر حسین پسر خاله طاهره هم که دو ماه از شما بزرگتره  خواب خواب بود تا رسیدیم شما رفتی بالای سرش که بیدارش کنی با هم بازی کنین  اما  امیر بیدار نشد  نیمساعت بعد که بیدار شد شما تو سالن پذیرایی بودی تا دیدی بیدار شده داد زدی دلام دلام بعد لبتو غنچه کردی و بوس فرستادی کلی حرف زدی من و بابایی کلی تعجب کردیم و بعد خندیدیم  امیر که خواب الود بود و کمی هم خجالت کشیده بود.
بعد از  اینکه امیر سر حال شد خاله یه بشقاب براتون اورد توش براتون چیبس ریخت تو نشستی خیلی حق به جانب چیبسارو خوردی امیر که در رفت  نمیدونی چقدر کیف کردم حالا اون وسط بابایی میگه پسر حالا داری میخوری یواشکی به بابایی هم تعارف کن باباشکمو پسر شکمو بیچاره مامان بعد هم که یخای امیر باز شد کلی با هم بازی کردین خوشحالم خوشحالم از اینکه اینقدر اجتماعی هستی روابط عمومیت هم که حرف نداره گلم.

جیش یاد گرفتی و میای تو  دستشویی انجام میدی اما از پی پی میترسی ولی نمیگی جیش داری مامانی باید بپرسم و شما بگی بله یا نه

خدایا خودت پسرمو در پناه خودت نگه دار که تکیه گاهی به جز تو نداریم